یا حسین

یا حسین

یاد تو روح و روانم یا حسین

نام تو آرام جانم یا حسین

از اوان کودکی ذکر تو بود

بر لب و قلب و زبانم یا حسین

کن عنایت تا به روز هجرتم

با همین حالت بمانم یا حسین

با امیدی رو به کویت آمدم

جان سقایت مرانم یا حسین

شد مهیا دیده بهر اشک تو

تا گنه شوید ز جانم یا حسین

شعر از : سیدمحمدرضا خوشنویس

@tazeheKORASANMAHALE

گودال قتلگاه پر از بوی سیب بود

 

 

گودال قتلگاه، پر از بوی سیب بود
تنها‌تر از مسیح، کسی بر صلیب بود

سر‌ها رسید از پی هم، مثل سیب سرخ
اول سری که رفت به کوفه، حبیب بود!

مولا نوشته بود: بیا‌ای حبیب ما
تنها همین، چقدر پیامش غریب بود

مولا نوشته بود: بیا، دیر می‌شود
آخر حبیب را ز شهادت نصیب بود

مکتوب می‌رسید فراوان، ولی دریغ
خطش تمام، کوفی و مهرش فریب بود

اما حبیب، رنگ خدا داشت نامه‌اش
اما حبیب، جوهرش «امن یجیب» بود

یک دشت، سیب سرخ، به چیدن رسیده بود
باغ شهادتش، به رسیدن رسیده بود

@tazeheKORASANMAHALE

غزل 71

غزل 71

در سلسلۀ زلف چه داری دل ما را

زنجیر بپا کس نزند مرغ هوا را

ما غنچه دردیم بگلزار جهان لیک

زآشفتگی دل نشناسیم صبا را

چون شیشه در این میکده صدبار شکستیم

وانگه بدل از بیم نهفتیم صدا را

باز آن کف پا را سر و کاری به نگار است

از پردۀ چشمم گذرانید حنا را

تا جز تو حریفیش گشادن نتواند

خواهم گرۀ دل زنم آن بند قبا را

سرویکه بشمشاد تو همدوش برآید

از شرم فراموش کند نشو و نما را

تو سبحۀ صد دانه بکف گیر از آن زلف

تا بر تو شمارد دلم این آبله ها را

مطرب گرۀ دل نشود باز بمضراب

بیهوده بزحمت مفکن عقده گشا را

ای عیش تو در خانۀ عشاق نگنجی

رو تنگ مکن بر من ماتم زده جا را

گویند که خوش زاهد و عابد شده «طالب»

این حرف بگوشم مرسانید خدا را

بیچاره شریح قاضی

بیچاره شریح قاضی که اینگونه فتوای قتل حسین بن علی (ع) را صادر کرد که « چون حسین بن علی (ع)حج اکبر را نیمه رها کرده پس خونش مباح است» پس اتش ابدی را به جان خویش خرید.

شریح قاضی ندانست که حسین حج اصغر را رها کرده تا به حج اکبر برود.

آری برای حج، حاجیان به مکه می روند و حسین به کربلا

جز کعبه و کوی من مجاز است

هرجا که منم به از حجاز است

حاجیان ده روز در مکه و منا ساکن می شوند و حسین ده روز در کربلا

حاجیان در منا احرام می بندند و حسین در قتلگاه

حاجیان پس از احرام به سعی صفا و مروه می روند و حسین سعی بین خیمه گاه و قتلگاه را برپا می دارد

حاجیان پس از سعی صفا و مروه به طواف کعبه می روند و حسین به طواف خیمه ها

حاجیان برای تکمیل حج خود شتری، گاوی، گوسفندی قربانی می کنند اما حسین برای تکمیل حج اکبرش، خو را فدا می کند

فدیناه بذبح عظیم

حاجیان پس از قربانی، موی سر یا ناخن خویش را تقصیر می کنند و حسین چه زیبا سرش را و انگشتش را تقصیر می کند

باز هم باید گفت

بیچاره شریح قاضی

غزل 666

غزل 666

دل عاشق به پیغامی بسازد

بیاد نامه یا نامی بسازد

مرا کیفیت چشم تو کافیست

ریاضت کش ببادامی بسازد

ندارم ظرف می دل را بگوئید

سفالی بشکند جامی بسازد

اگر مرد است گردون بار دیگر

بدین ناپختگی خامی بسازد

قناعت بیش ازین نبود که عمری

بجامی دردی آشامی بسازد

چو من مرغی نکرده صید ایام

مگر کز زلف او دامی بسازد

دعا گو قحط شو «طالب» حریفی است

که ایامی به دشنامی بسازد

به مناسبت سالگرد درگذشت مرحوم مهندس حسین کاشی و فرزند دلبندش

سلام دوستان

سالی با درد و دریغ در غم از دست دادن یکی از دوستانم گذشت. سالی پر از حسرت و افسوس.

هروقت به یاد حسین کاشی می افتم بی اختیار به یاد یکی از غزل های طالب می افتم. این غزل را با یاد و نام حسین کاشی تقدیم شما عزیزان می کنم

غزل 549

دل نقد جان به خاک در دلستان سپرد

بوسید آستانش و با بوسه جان سپرد

اندوه عشق بر در غم خانة دلم

قفلی زد و کلید بدست فغان سپرد

هر نقد عشوه ئی که لبش ز آستین فشاند

حسرت بدیده دیده بدل دل بجان سپرد

مست آمدم بسیر چمن ناگهان نسیم

رنگ از رخم ربود و ببرگ خزان سپرد

جز شعله سرکشی بکمند جهان نبود

آنهم بدست گرمی خویت عنان سپرد

نازم بهمت دل «طالب» که در بساط

هر جوهری که داشت بتیغ زبان سپرد

غزل 60

چنین که تنگ ببر میکشد پلاس مرا

عجب که فقر نیارد بدین لباس مرا

چو اهل دل در جمعیتی دگر نزنم

که بس خوش آمده جمعیت حواس مرا

فتاده بر سر راه متاع کم قدرم

که بی رواجی من داشتست پاس مرا

خسم خسان جهان جمله قیمتم دانند

نه گوهرم که شناسند گهرشناس مرا

زر وبا زد شهرم بآتشم فکنند

که هیچکس نستاند بالتماس مرا

عجب که پیش خسان کج کنم چه گل گردن

اگر چه خوشه بگردن نهند داس مرا

اگرچه میکده ام پر کدورتم گوئی

نهاده اند ز خشت لحد اساس مرا

چو هجر دوست هراسان چه «طالبم» همه عمر

و زو گذشته نباشد بدل هراس مرا

غزل از صائب تبریزی در استقبال از غزل 16 طالب آملی

تکلف نیست در گفتار رند لاابالی را

چنانت دوست می دارم که عاشق شعر حالی را

خمار آلودة یوسف به پیرهن نمی سازد

ز پیش چشم من بردار این مینای خالی را

ز فکر پیچ و تاب آن کمر بیرون نمی آیم

که هجران نیست در پی، وصل معشوق خیالی را

ز پیش دل حجاب جسم را بردار پچون مردان

به گل تا کی بر آری پیش ایوان شمالی را؟

مه نو می نماید گوشة ابرو، تو هم ساقی

چو گردون بر سر چنگ آر، آن جام هلالی را

گل از خار سر دیوار می چیند نگاه من

بهار خویش می دانم خزان خشکسالی را

لباس خودنمایی چشم بد در آستین دارد

نگیرد خار دامن جامة پوشیده حالی را

نمی لرزد چراغ داغ عشق از دامن محشر

چه پروا از نسیم صبح، شمع لا یزالی را؟

توان ایام طفلی را چند روزی داد عشرت داد

نمی دانند طفلان حیف قدر خردسالی را

نزاکت آنقدر دارد که در وقت خرامیدن

توان از پشت پایش دید نقش روی قالی را

اگر آیینه رویی در نظر می داشتم صائب

به طوطی می چشاندم شیوة شیرین مقالی را

سروده آیت‌الله صافی گلپایگانی در وصف امام رضا (علیه السلام)

لا بـــاد صبــــا اى پیـــک عشّــاق

                 پیــــامى بــــر از این مهجور مشتاق

به ســـوى خــطّة قــدس خراســـان

                   به طـور پــور مــوسى قـطب امکـان

به سـوى مقصـــد پاکـــان و خاصان

                    به ســوى قبـــله‌ اربــــاب عـــرفان

به ســوى کـــعبه‌ اصـحاب حـاجات

                      به دار معــــجزات و خــرق عـادات

مـــکان عـــلم و تـــوحید و فضیلت

                          مقــــرّ پیــکر پــــاک حقیــــقت

به درگاه رضـــــا سبــــط پیمبــــر

                       غیــــاث خلــــق عــالم، غوث اکبر

رواقش رشــک فردوس بـــرین است

                   هوایـــش مشــک بیز و عنبرین است

رضـــا شاهنشـــه ملــک فضــــایل

                       ستـــوده سیـــــرت و نیـکو خصایل

جهـــان مـــکرمت، مصبـــاح بینش

                       سپــــهر مرحمــــت، دریــاى دانش

امـام مشــرق و مغـــرب شه دیــــن

                          مکــان عـــزّت و اجـــلال و تمکین

فـــروزان مهـــر پر نـــور ولایـــت

                          درخــشان درّ دریــــاى امــــامــت

جمــــال الله و وجــــه‌الله اعظــــم

                           ولــــــىّ الله و ســــــرّ الله اقــــوم

ســـــلامم را نــــما تقـــدیم کویش

                        مشــــام جان معطّـــر کن ز بویــش

بگـــو «لطفى» غمین و دل فکار است

                         جدا از روضه‌ات محـزون و زار است

ز هجرم آن چنان انـدر تب و تـــاب

                        که ماهـى آن چنــان در خارج از آب

الا اى مظــــهر الطـــــاف بـــــارى

                          ز درگــاه تو خواهـــم رستــــگارى

خجـــسته درگهـت باب نجات است

                     و ز آن خلق جهان را بس صلات است

خوشا حـــال نکــــوى خادمانـــش

                           خوشا حـــال حضــــور زائرانــــش

خوشا آنـــان که آنجــا در نـــمازند

                            خـوشا آنــان که در راز و نیــــازند

الا اى معـــدن لطــــف و عنایـــات

                              الا اى مرکــز جــــود و کــــرامات

از ایـــن بار غـــم و این نــار هجران

                           خلاصـــى ده مـــرا اى رکـــن ایمان

قبــــولم کن که ســر تا پا خـــطایم

                            گــداى کـــوى احــسان شــــــمایم

ماجراي چشمان وصال شيرازي و شعر امام حسن عليه السلام

 میرزا محمّد شفیع شیرازی متخلص به وصال شیرازی متوفّی سال 1262 هـ. ق در شیراز از بزرگان شعرا و ادبا و عرفای عصر فتحعلی شاه قاجار بود. علاوه بر مراتب علمی، به تمام خطوط هفت گانه (نسخ، نستعلیق، ثلث، رقایم،ریحان،تعلیق،و شکسته) مهارتی به سزا داشته و کتابهای فراوانی نیز با خطوط مختلف نگاشته است. از جمله، اینکه 67 قرآن به خط زیبای خود نوشته است. بر اثر نوشتن زیاد چشمش آب می آورد و به پزشک مراجعه می کند، دکتر می گوید: من چشمت را درمان می کنم، به شرطی که دیگر با او نخوانی و خط ننویسی. پس از معالجه و بهبودی چشم، دوباره شروع به خواندن و نوشتن می کند تا این که به کلّی نابینا می شود. سرانجام با حالت اضطرار متوسل به محمّد(ص)و آل او می شود.
شبی در عالم رؤیا پیغمبر اکرم(ص) را در خواب می بیند، حضرت به او می فرماید: چرا در مصائب حسین (و حسن) مرثیه نمی گویی تا خدای متعال چشمانت را شفاء دهد. در همان حال حضرت فاطمه زهرا(س) حاضر گردیده می فرماید: وصال! اگر شعر مصیبت گفتی اوّل از حسنم شروع کن؛ زیرا او خیلی مظلوم است.
صبح آن روز وصال شروع کرد در خانه قدم زدن و دست به دیوار گرفتن و این شعر را سرودن:

از تاب رفت و طشت طلب کرد و ناله کرد
آن طشت راز خون جگر باغ لاله کرد 


نیمه دوّم شعر را که گفت، ناگهان چشمانش روشن و بینا شد. آن گاه اضافه کرد:

 خونی که خورد در همه عمر، از گلو بریخت دل را تهی زخون دل چند ساله کرد 
نبود عجب که خون جگر گر شدش بجام عمریش روزگار همین در پیاله کرد
نتوان نوشت قصه درد و مصیبتش ور می توان ز غصه هزاران رساله کرد
زینب درید معجر و آه از جگر کشید کلثوم زد به سینه و از درد ناله کرد
هر خواهری که بود روان کرد سیل خون هر دختری که بود پریشان کُلاله کرد
یا رب به اهل بیت ندانم چه سان گذشت
آن روز شد عیان که رسول از جهان گذشت