چنین که تنگ ببر میکشد پلاس مرا

عجب که فقر نیارد بدین لباس مرا

چو اهل دل در جمعیتی دگر نزنم

که بس خوش آمده جمعیت حواس مرا

فتاده بر سر راه متاع کم قدرم

که بی رواجی من داشتست پاس مرا

خسم خسان جهان جمله قیمتم دانند

نه گوهرم که شناسند گهرشناس مرا

زر وبا زد شهرم بآتشم فکنند

که هیچکس نستاند بالتماس مرا

عجب که پیش خسان کج کنم چه گل گردن

اگر چه خوشه بگردن نهند داس مرا

اگرچه میکده ام پر کدورتم گوئی

نهاده اند ز خشت لحد اساس مرا

چو هجر دوست هراسان چه «طالبم» همه عمر

و زو گذشته نباشد بدل هراس مرا