دعای سال نو
سال ۱۳۹۱ با همه تلخی ها و شیرینی هایش سپری شد و سال ۱۳۹۲ با تمام آرزوها و آمالش از راه رسید پس دعایی باید کرد در سال جدید و آرزویی
![]()
سال ۱۳۹۱ با همه تلخی ها و شیرینی هایش سپری شد و سال ۱۳۹۲ با تمام آرزوها و آمالش از راه رسید پس دعایی باید کرد در سال جدید و آرزویی
![]()
عيد آمد و ما خانه ي خود را نتكانديم
گردي نسترديم و غباري نستانديم
ديديم كه در كسوت بخت آمده نوروز
از بيدلي آن را زدر خانه برآنديم
هر جا گذري غلغله ي شادي و شور است
ما آتش اندوه به آبي ننشانديم
آفاق پر از پيك و پيام است، ولي ما
پيكي ندوانديم و پيامي نرسانديم
احباب كهن را نه يكي نامه بداديم
و اصحاب جوان را نه يكي بوسه ستانديم
من دانم و غمگين دلت، اي خسته كبوتر
سالي سپري گشت و ترا ما نپرانديم
صد قافله رفتند و به مقصود رسيدند
ما اين خرك لنگ زجويي نجهانديم
ماننده افسونزدگان، ره به حقيقت
بستيم و جز افسانه ي بيهوده نخوانديم
از نه خم گردون بگذشتند حريفان
مسكين من و دل در خم يك زاويه مانديم
طوفان بتكاند مگر "اميد" كه صد بار
عيد آمد و ما خانه خود را نتكانديم
نوروزخوانی در مازندران/آنچه که باعث شد این سنت هنوز هم باقی بماند، دوری از مراکز قدرت و سیاست بود.
مازندنومه؛نادعلی فلاح،پژوهشگر فرهنگ مردم: «نوروزخوان، نماد میمنت، خیر و برکت، شادمانی و سرور، رفاه و آسایش و فراوانی است.» چرا که با آمدن بهار نعمت و فراوانی را هم طبیعت با خودش می آورد.
دامداران و کشاورزان، چوپانان و گالش ها، چاربیداران و همه و همه به این دلیل شادی می کردند که از زمستان سخت و دشوار و گاهی وقت از شدت سرما دهشتناک و خطرآفرین رسته اند.
مرهم جان من آزرده جان باشد نبود
از میان بی موجبی خنجر به خون من کشید
اینکه اندک گفتگویی در میان باشد نبود
بر دلم صد کوه غم از سرگرانیهای او
بود اما اینکه بر خاطر گران باشد نبود
خاطر هرکس ازو می شد به نوعی شادمان
شادمان گشتم که با من همچنان باشد نبود
وحشی از بی لطفی او صد شکایت داشتم
پش او گفتم که یارای زبان باشد نبود
کو پریشان بلبلی تا همنفس باشد مرا
گه انیس دام و گه یار قفس باشد مرا
پای بوس ناقه هم نقلیست از خون وصال
کاش با محمل نشین قرب جرس باشد مرا
بلبلم نی زاغ گلبانگ مرا عاشق بسی است
با چنین فریاد بس فریاد رس باشد مرا
نیستم فارغ چو شمع از سوختن تا زنده ام
اولین آرام تا آخر نفس باشد مرا
نارسا بختم وگرنه همتم کوتاه نیست
اوج عنقا گیرد ار بال مگس باشد مرا
من چراغ کشتنم را حاجت شمشیر نیست
میتوان افشاند دامانی که بس باشد مرا
نیمشب میآیم از گلشن غزلخوان سوی شهر
بلبل مستم چه پروای عسس باشد مرا
نه قفس میبایدم طی کرد تا گلزار قدس
کاش چون مرغان دیگر یک قفس باشد مرا
درد او طالب عجب ما را موافق مشربست
تا نفس باشد الهی هم نفس باشد مرا
بیا ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزاید کمال آورد
به من ده که بس بیدل افتادهام
وز این هر دو بیحاصل افتادهام
بیا ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام