دعای سال نو

سلام دوستان

سال ۱۳۹۱ با همه تلخی ها و شیرینی هایش سپری شد و سال ۱۳۹۲ با تمام آرزوها و آمالش از راه رسید پس دعایی باید کرد در سال جدید و آرزویی

 

سروده زیبای اخوان ثالث در باره عید نوروز

 زنده یاد مهدی اخوان ثالث در اسفند1343 و در آستانه بهار شعر زیر را سروده است:

عيد آمد و ما خانه ي خود را نتكانديم

گردي نسترديم و غباري نستانديم

ديديم كه در كسوت بخت آمده نوروز

از بيدلي آن را زدر خانه برآنديم

هر جا گذري غلغله ي شادي و شور است

ما آتش اندوه به آبي ننشانديم

آفاق پر از پيك و پيام است، ولي ما

پيكي ندوانديم و پيامي نرسانديم

احباب كهن را نه يكي نامه بداديم

و اصحاب جوان را نه يكي بوسه ستانديم

من دانم و غمگين دلت، اي خسته كبوتر

سالي سپري گشت و ترا ما نپرانديم

صد قافله رفتند و به مقصود رسيدند

ما اين خرك لنگ زجويي نجهانديم

ماننده افسونزدگان، ره به حقيقت

بستيم و جز افسانه ي بيهوده نخوانديم

از نه خم گردون بگذشتند حريفان

مسكين من و دل در خم يك زاويه مانديم

طوفان بتكاند مگر "اميد" كه صد بار

عيد آمد و ما خانه خود را نتكانديم

گذری بر مزار بزرگان در ظهیر الدوله

سرویس اجتماعی انتخاب: به گورستان ظهیرالدوله در خیابان دربند که پای می گذاری فضا تو را از خود بیخود می کند ، بزرگان ادب و هنر ایران زمین از ملک الشعرای بهار تا خالقان قطعات ماندگار موسیقی ، صبا و خالقی ، اساتید بنام آواز ،شعرای بنامی که کلامشان بزم های ما را می آراید و امروز در زیر سنگی خفته اند و نه آوای چنگی از انان می آید و نه ترنم آهنگی.بسیار زیبایی ها ، رعنایی ها و طناز ها و نازها ، قدرت ها و هنرها و هیاهوها که در پرده خاک مستورند و تو با آنان به اندازه عمرت خاطره داری! امید که هیچگاه این مکان غریب نیفتد و همواره به یادشان باشیم . یادشان گرامی باد.

با اشعار "مهدی سهیلی" عزیز به "بزم خاموششان" می رویم و به این بهانه در آخرین جمعه سال ، فاتحه ای نثار گذشتگان می کنیم که فراقشان جان را چنگ می زند ؛ ای خفتگان خاک ! زما بر شما درود ، ای دست پر عنایت حق دستگیرتان ، ای رفتگان پاک ! عطر سلام من به صغیر و کبیرتان .

گذر کردم به گورستان ياران / به خاک نغز گويان ، گلعذاران
همه آتش بيان و نغمه پرداز / دريغا در گلوشان مرده آواز
عجب بزمی که آهنگش خموشيست / نه جای باده و نه باده نوشيست


نهی گر گوش دل را بر سر سنگ / برآری ناگهان آه از دل تنگ
غلط گفتم ، در اين غمخانه غوغاست / نشان عاشقی در بی نشان هاست
پری رويان عاشق داده بر باد / همه شيرين لبان کشته فرهاد


خط بطلان به هر مجنون کشيده / بسی دلداده را در خون کشيده
همه در زير سروی ، پای بيدی / ولی نه آرزويی ، نه اميدی !!



هم اینانی که در خلوت خزیدند / عجب بزمی هنرمندانه چیدند
چو می خواندم خطوط سنگ ها را / در آنجا یافتم خاک صبا را
صبا در نغمه ها فرمانروا بود / دو زلف زهره در چنگ صبا بود
به ساز خود هزاران رنگ می داد / که هر سیمش هزاران زنگ می داد



مرا بر گور غمگینی گذر بود / که روی سنگ آن نام قمر بود
قمر آن عندلیب نغمه پرداز / زنی هنگامه گر هنگام آواز
قمر روزی که در کشور قمر بود / کجا او را از این منزل خبر بود
نه آوایی نه بانگی نه سروری / دو مشت استخوان در خاک گوری


به زیر سنگ دیگر داریوش است / که مست افتاده و در گل خموش است
ز خاطر رفته عشق و یادگارش / همان روزی که بودی زهره یارش


در انگشتان محجوبی نوا نیست / ز انگشتش به جز خاکی به جا نیست
طربسازی که خود سازش شکسته / بر آن گرد فراموشی نشسته
ولی گویی که از او می شنودم / من از روز ازل دیوانه بودم



میان صفه ها گور بهارست / فرامشخانه ای درلاله زار است
نوای مرغوایش با دل تنگ / بر آمد از دل خاک و دل سنگ
که ما رفتیم و بس جانانه رفتیم / خمار آلوده از میخانه رفتیم
تو ای مرغ سحر ها ناله سر کن / به بانگی داغ ما را تازه تر کن
اگر اکنون ملک افتاده در بند / بخوان بر یاد او شعر دماوند
منم پاییزی و نامم بهار است / دلم بر رحمت پروردگار است



رشد یاسمی استاد دیرین / به تلخی شسته دست از جان شیرین
فتاده بی زبان در گور تنگش / درخشد قطعه شعری روی سنگش
نسیم آسا از این صحرا گذشتیم / سبکرفتار و بی پروا گذشتیم
به چشم ما کنون هر زشت ، زیباست / چو از هر زشت و هر زیبا گذشتیم
گریزان از بر سودابه دهر / سیاوش وار از آذرها گذشتیم
کنون در کوی ناپیدا خرامیم / چو از این صورت پیدا گذشتیم
رشید از ما مجو نام و نشانی / که از سرمنزل عنقا گذشتیم


در آنجا چون رهی را خفته دیدم / دلم را از غمش آشفته دیدم
به یاد آمد مرا روز جدایی / که رفت از شمع چشمش روشنایی
دگر در نای او شور غزل نیست / کنون در شاعری ضرب المثل نیست
به خود گفتم چرا از این غزلساز / میان خفتگان برناید آواز
برآمد ناله یی از پرده خاک / شنیدم از رهی این شعر غمناک
الا ای رهگذر کز راه یاری / قدم بر تربت ما می گذاری
در اینجا شاعری غمناک خفته است / رهی در سینه این خاک خفته است
به شبها شمع بزم افروز بودیم / که از روشندلی چون روز بودیم



کنون شمع مزاری نیست ما را / چراغ شام تاری نیست مارا
سراغی کن ز جان دردناکی / برافکن پرتوی بر تیره خاکی
بنه مرهم ز اشکی داغ ما را / بزن آبی بر این آتش خدا را
ز سوز سینه با ما همرهی کن / چو بینی عاشقی یاد رهی کن


به نزدیک رهی خاک فروغ است / تو گویی آن همه شهرت دروغ است
پس از عصیان ، اسیر افتاده بر خاک / مغاکی تنگ با دیوار نمناک
تولد دیگر و مرگش دگر بود / ولی از این تولد بی خبر بود
که میلادی دگر باشد پس از مرگ / روان ها را سفر باشد پس از مرگ




تماشا کن که ایرج لال لال است / خموش از آن خروش و قیل و قال است
شکسته دست یزدان خامه اش را / ز دلها برده عارفنامه اش را
کجا رفت آن سخنهای بد آموز ؟ / کجا شد چامه های خانمان سوز
دریغ از ایرج و طبع خداداد / که در راه پریشان گویی افتاد
بدا بر ما که تن در گل بماند / به دیوان گفته باطل بماند
خوشا هجرت از اینجا با دل پاک / که همچون گل نهندت در دل خاک
خوشا آن کس که چون زین ره گذر کرد / به اقلیم نیکوکاران سفر کرد
خوشا ! با عشق حق در خاک رفتن / بدا! پاک آمدن ، نا پاک رفتن

نوروزخوانی در مازندران

نوروزخوانی در مازندران/آنچه که باعث شد این سنت هنوز هم باقی بماند، دوری از مراکز قدرت و سیاست بود.

مازندنومه؛نادعلی فلاح،پژوهشگر فرهنگ مردم: «نوروزخوان، نماد میمنت، خیر و برکت، شادمانی و سرور، رفاه و آسایش و فراوانی است.» چرا که با آمدن بهار نعمت و فراوانی را هم طبیعت با خودش می آورد.

دامداران و کشاورزان، چوپانان و گالش ها، چاربیداران و همه و همه به این دلیل شادی می کردند که از زمستان سخت و دشوار و گاهی وقت از شدت سرما دهشتناک و خطرآفرین رسته اند.

ادامه نوشته

غزل 140 وحشی بافقی

ماه من گفتم که با من مهربان باشد نبود

مرهم جان من آزرده جان باشد نبود

از میان بی موجبی خنجر به خون من کشید

اینکه اندک گفتگویی در میان باشد نبود

بر دلم صد کوه غم از سرگرانیهای او

بود اما اینکه بر خاطر گران باشد نبود

خاطر هرکس ازو می شد به نوعی شادمان

شادمان گشتم که با من همچنان باشد نبود

وحشی از بی لطفی او صد شکایت داشتم

پش او گفتم که یارای زبان باشد نبود

غزل 49

کو پریشان بلبلی تا همنفس باشد مرا

گه انیس دام و گه یار قفس باشد مرا

پای بوس ناقه هم نقلیست از خون وصال

کاش با محمل نشین قرب جرس باشد مرا

بلبلم نی زاغ گلبانگ مرا عاشق بسی است

با چنین فریاد بس فریاد رس باشد مرا

نیستم فارغ چو شمع از سوختن تا زنده ام

اولین آرام تا آخر نفس باشد مرا

نارسا بختم وگرنه همتم کوتاه نیست

اوج عنقا گیرد ار بال مگس باشد مرا

من چراغ کشتنم را حاجت شمشیر نیست

میتوان افشاند دامانی که بس باشد مرا

نیمشب میآیم از گلشن غزلخوان سوی شهر

بلبل مستم چه پروای عسس باشد مرا

نه قفس میبایدم طی کرد تا گلزار قدس

کاش چون مرغان دیگر یک قفس باشد مرا

درد او طالب عجب ما را موافق مشربست

تا نفس باشد الهی هم نفس باشد مرا

ساقی نامه حافظ شیرازی

بیا ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزاید کمال آورد
به من ده که بس بی‌دل افتاده‌ام
وز این هر دو بی‌حاصل افتاده‌ام
بیا ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام

ادامه نوشته