غزل 52
ای آب رخ از نخل قدت جلوه گری را
پرواز ببال و پر حسن تو پری را
آنجا که تذرو تو برفتار درآید
از شرم زمین گیر کند کبک دری را
با جذبة شوق تو مانع نتوان ساخت
از طوف سر کوی تو بی بال و پری را
از دور چو بینند سران طرف کلاهت
بوسند و بپای تو گذارند سری را
از داروی بیهوشی بویت عجبی نیست
گر دل بقیامت برد این بیخبری را
جز ناوک معشوق نه بینم سوی عاشق
مرغی که سزاوار بود نامه بری را
یاقوت لبان قیمت اشکم نشناسند
خونابه شمارند عقیق جگری را
با نسبت نوشین لب لعل تو رسد باز
بر بادة انگور شراب شکری را
خاک من دلسوخته خاکستر گرم است
ترسم قدم آزرده کند رهگذری را
بیگانة ذوقست در این سلسله مجنون
من دانم و من لذت بی پا و سری را
دل میرود از خویش تب و تابش از آنست
آری نبود خاطر جمعی سفری را
در حلقة زلفش خبر از شانه نگوئید
آشفته مسازید نسیم سحری را
یارب می خواهش همه در ساغر او باد
تا چرخ سزاوار بود شیشه گری را
طالب بغزل چاشنی مدح درآمیز
تا چرخ بود قبله صاحب نظری را