غزل 35

لخت دل بر مژه سیماب شد از گریة ما

سرمه در چشم سفیداب شد از گریة ما

بسکه دوش از مژه شورابة تلخ افشاندیم

نمک خندة احباب شد از گریة ما

چشم ما جمله گهرهای شب افروز افشاند

می بیارید که مهتاب شد از گریة ما

هر یکی قطره بداغ دگرش سینه بسوخت

ظلم بر بستر سنجاب شد از گریة ما

هر کجا در ره عشق تو بیابانی بود

گربادش همه گرداب شد از گریة ما

دوش طالب چو مهیای عبادت گشتیم

اثر مسجد و محراب شد از گریة ما

در سوگ سیمین دانشور بانوی داستان نویس ایران

تا که جان دارم و از سینه برآید نفسم

مگذارید که بی باده برآید نفسم

همه جا هر شو و هر روز شرابم بدهید

آخرین لحظه عمرم می نابم بدهید

عاقبت مست و خرابم ز می ناب کنید

راحت آن لحظه مرا تا به ابد خواب کنید

بگذارید مرا داخل یک تابوتی

بدهید تخته هایی همه از چوب و زر و یاقوتی

مزد غسال مرا سیر شرابی بدهید

همه را از همه جا مال خرابی بدهید

هر که پرسید که مردست جوابش بکنید

ز می خالص انگور خرابش بکنید

به نمازم مگذارید بیاید واعظ

پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ

روی قبرم بنویسید وفادار برفت

آن جگر سوخته، دلسوخته از دام برفت