غزل 140 وحشی بافقی
ماه من گفتم که با من مهربان باشد نبود
مرهم جان من آزرده جان باشد نبود
از میان بی موجبی خنجر به خون من کشید
اینکه اندک گفتگویی در میان باشد نبود
بر دلم صد کوه غم از سرگرانیهای او
بود اما اینکه بر خاطر گران باشد نبود
خاطر هرکس ازو می شد به نوعی شادمان
شادمان گشتم که با من همچنان باشد نبود
وحشی از بی لطفی او صد شکایت داشتم
پش او گفتم که یارای زبان باشد نبود
+ نوشته شده در هجدهم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 0:21 توسط عباس میرزاآقازاده خراسانی
|