دلنوشته
خدایا منم بندک روسیاهت که بار گناهانم از جمیع مخلوقاتت از آدم تا خاتم گرفته و تا قیام قیامت از همه مخلوقاتت بیشتر است و سنگینی بار گناهانم آنقدر بر ژشتم سنگینی می کند که صدای شکستن استخوانهایم را می شنوم.
خدایا! خدایا! خدا!!!
وقتی که خودم را شناختم ترا شناخته بودم. ترا اینگونه شناختم که وقتی با بندگانت صحبت می کنی خود را رحمان و رحیم می نامی پس یقین دارم مه رحمانیت و رحیمیت تو شامل حال من روسیاه خواهد شد.
امشب در حرم بنده صالحت علی بن موسی الرضا علیه آلاف التحیه و الثنا رو بدرگاهت آوردم و عاجزانه از تو می خواهم از بار گناهانم بکاهی که جسم ناتوان و ضعیف من یارای عذاب الیمت را ندارد.
خدای من
دلم از روزگار و ستم ایام گرفته و جایی برای آسایش نمی یابم. تو خود شاهدی که دلم خون است و دریای چشمانم نیز خشکیده است و این کوه غم در حال فوران و آتشفان دلم در حال گداختن. پس دلم را بیادت آرامش ده و صبری عطا کن تا بتوانم ازین مرحله خطرناک سربلند بیرون آیم.
خدایا
در بیابان حیرانی و وادی سرگردانی تنهای تنهایم و مرا ملجا و پناهی جز تو نیست مرا روی آنکه ترا صدا بزنم نیست پس بواسطه ای ترا می خوانم.
ترا باسماء جلاله ات ترا به بندگان برگزیده ات ترا به جلال و جبروتت ترا به عزت و جلالت ترا به پیامبرت و خاندانش می خوانم تا دلم را و مرا از این شب ظلمانی و تاریک و گمره نجات بخشی.
مگر نه اینکه خود گفته ای بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را
پس تو ای رحمان و رحیم دست دراز شده ام را بگیر و ژای افلیج مرا در راه رضای خود به حرکت درآور.
آمین یا رب العالمین