غزل 10
غزل 10
بسکه بر بستر گران شد جسم غم پرورد ما
بعد مرگ از خاک معشوقانه خیزد گرد ما
ما بانوار نفس با صبح توأم زاده ایم
بزم دل را شمع کافوریست آه سرد ما
دست بر دامان خورشیدیست ما را کز سفر
نیست فارغ لحظة چون صیت عالم گرد ما
آنکه بر دیبای راحت پا باستغنا زند
کی کند بستر خس و خار بلا گسترد ما
صبر دامنگیر شد ورنه باندک فرصتی
طرة غم داده بود از کف دل نامرد ما
ایکه زیت جبهة هندو نژادان میدهی
روی چین داری عرق، بستر ز روی زرد ما
ما در دل بر رخ انفاس عیسی بسته ایم
برگ ریزان دواکم دیده باغ درد ما
با تن خاکی ز بس آتش مزاج افتاده ایم
شعله بگدازد اگر پهلو زند بر گرد ما
همعنان طالب از مصر بلاغت میرسیم
وین غزل بهر عزیزان است راه آورد ما
+ نوشته شده در هجدهم فروردین ۱۳۹۰ ساعت 16:41 توسط عباس میرزاآقازاده خراسانی
|