غزل (7)

بنگاهی چو بسوزند بتان پیکر ما

سرمه ناز فروشند ز خاکستر ما

ما مصیبت زده مرغان قفس مشتاقیم

گرد پروانه بشوئید ز بال و پر ما

کوکب طالع ما را نبود اقبالی

همه بر روی زمین سیر کند اختر ما

تربیت یافته با غنچه عقل بود

گل داغی که زند دست جنون بر سر ما

در شبستان غمت گر مژه گرم کنیم

سینه خنجر الماس بود بستر ما

طعن ما اهل هوس را متأثر نکند

غم شود در رگ این سنگدلان نشتر ما

«طالب» آن غمزه اگر ساقی مجلس گردد

خنده بر ساغر خورشید زند ساغر ما