خدایا بر سر ناز آر با ما کج کلاهانرا

به سحر غمزه بر ما فتنه کن جادو نگاهانرا

بیابان محبت سرکن ایدل کاندرین وادی

دلیل خضر بینی لاله گم کرده دامانرا

من و شوخی که استیلای حسنش در صف محشر

شکایت شکر سازد بر زبانها دادخواهانرا

س÷هدار غمش بر سینه ام زآن ترکتاز آرد

که تسخیر بلاد آئین بود لشگر پناهانرا

جگر خوردن بود گر پای رشگی در میان باشد

ملاقات قوی سرمایه گان بی دستگاهانرا

نزاکت با حرارت جمع در خون شهان بنگر

مرکب زآتش و گل دان مزاج پادشاهانرا

من و عشق تو شاخ و برگ یک نخلیم درمعنی

بلی خویشی بود با غم فزایان عیش کاهان را

بگرد شمع جوش لشگر پروانه دیدستی

بگرد تیغ او بنگر هجوم بیگناهانرا

بسر چون ذره میرو در رکاب سروری «طالب»

که یکتن بشکند خورشیدوش چتر سپاهانرا