ز ايما نكته مي سنجد نمي دانم زبانش را

خدايا فيض الهامي كه دريابم بيانش را

بموئي خاطرم پيوسته در بندست زين دهشت

كه با تيغ است الفت متصل موي ميانش را

بسوداي محبت ايكه بي تابانه مي تازي

مقابل كن يكي با يكديگر سود و زيانش را

بساط سجده از بيرون در بر خاك ره گستر

بس است اي جبهه پر تصديع دادي آستانش را

زبان تيغ او شيرين ادائي كرد در كارم

بعنواني كه بي تابانه بوسيدم دهانش را

چنين كآشفته ميتازد بهر سو شهسوار من

مگر در خواب بيند دست مظلومان عنانش را

خوشا صحراي الفت كز تقاضاي كم آزاري

دم شيرست ميل سرمه چشم آهوانش را

همائي را كه شد منقار گرم از استخوان من

پس از مردن سمندر طعمه سازد استخوانش را

نباشد سيم و زر در خورد نظم «طالب» اي گردون

كم از نيسان نه اي لبريز گهر كن دهانش را