در مناجات باریتعالی
الهي شعله شوقم فزون ساز
مرا آتش كن و در عالم انداز
الهي ذره اي آگاهيم بخش
رهم بنما و بر گمراهيم بخش
ز دانش گوهر پاكم برافروز
چراغ چشم ادراكم برافروز
عطا كن جذبه شوق بلندي
كه نه دامي به ره ماند نه بندي
خرد را چانشي بخش از كلامم
زبان را چرب و شيرين كن بكامم
دلم را چشمه نور يقين ساز
در اين تاريكيم باريك بين ساز
غلط گفتم زبان شعله بارم
كه شمعم تاب خاموشي ندارم
مرا اين بس كه گاه نكته داني
سخن پيرانه گويم در جواني
مرا از چنگ هشياري رها ساز
بمدهوشان خويشم آشنا ساز
پس آنگه بند حيرت نه بپايم
كه چون از خود روم با خود نيايم
لباس باطنم را شستشو ده
گل بي رنگيم را رنگ و بو ده
كه از مي چاشني گيرد زبانم
كه آيد بوي تسبيح از دهانم
مرا جز نيت حمدت بدل نيست
جز اين انديشه ام در آب و گل نيست
گلاب و مشك را در جستجويم
كه لب را با زبان خامه شويم
طراوت بخش سنبلهاي پرخم
گلاب افشان روي گل ز شبنم
بهار حسن از و با سرو و سوسن
مزار عشق از و با شور و شيون
غنائي گر كند ساز جفا ساز
معاذالله بمرغان خوش آواز
ازو هر شاخ گل را كج كلاهي
وزو هر شوخ را آهو نگاهي
عدم را طفل هستي در شكم بود
جهان تاريك بازار عدم بود
گلي بود آفرينش نادميده
ضميري بود هستي نارسيده
عدم را پرده يكسو شد ز رخسار
وجود جمله اشيا شد پديدار
گل عقل اول از شاخ عدم رست
گياه و روح با او همقدم رست
پس از ايجاد عقل كل بترتيب
دگر اجزاي امكان يافت تركيب
پديد آمد خزاني و بهاري
بهم پيوسته شد نوري و ناري
بهار افروخت رخ چون ناردانه
خزان بركرد رنگ عاشقانه
عناصر عقد با افلاك بستند
جدائي را ورق در هم شكستند
بيا طالب خموشي پيشه سازيم
خرد را رهبر انديشه سازيم