نباشد بهرۀ از پختگی ما خام سوزان را

کند افسرده باد بخت ما شمع فرزوان را

مگر شمعی رخی تابد بدین ظلمت مرا ورنه

چراغ مه نسازد خانه روشن تیره روزان را

بود زال فلک را با عروس خاطرم خصمی

بلی با ماه رویان کینه ها باشد عجوزان را

هجوم زخم دست و سوز ناپیکار نگذارد

بدور تیغ او حاجت برآید بخیه دوزان را

چه فارغ گشتۀ از گریه «طالب» آب چشمت کو

بیاد آور یکی آن قطره های گرم سوزان را