غزل 54
جان فارغ ز تن بس است مرا
گل دور از چمن بس است مرا
بوطن گر نمیرسد دستم
آرزوی وطن بس است مرا
پیرهن گو مشو نصیب تنم
حسرت پیرهن بس است مرا
دست اگر نیست گو مباش چه تن
دستگاه سخن بس است مرا
چشم بر پیرهن ندوخته ام
انتظار کفن بس است مرا
زلف پرچین میاد گو بکفم
خاطر پرشکن بس است مرا
تیغ بیرون کنم ز کف طالب
که زبان در دهن بس است مرا
+ نوشته شده در چهارم مهر ۱۳۹۲ ساعت 17:53 توسط عباس میرزاآقازاده خراسانی
|
باسمه تعالی