غزل 41
ز داغ می که گل جیب و دامنست مرا
بکنج غمکده سامان گلشنست مرا
کبوتر دل عالی مقام خویشتنم
بروح ناری گردون نشیمنست مرا
بدور زلف تو در تنگنای سینة ریش
دلی چو توبه هلاک شکستنست مرا
دمی اگر نبود می بحال نزع افتم
چراغ عشرتم و باده روغنست مرا
مقیم کلبة تاریک گلخنم عمریست
که دود دل مژة چشم روزنست مرا
ز گلخنم بچمن آستین کشان می دید
که باد در کف و آتش بدامنست مرا
بوقت دوختن زخمهای کاری خویش
سرشک غلطان از چشم سوزنست مرا
در پراغ پرستان چرا زنم طالب
که آستانة خورشید مسکنست مرا
حیات بخش جهان اعتماد دولت و دین
که صاحب سر و جان و دل و تنست مرا
همیشه باد فروزان چراغ اقبالش
که از دو کون باو چشم روشنست مرا
+ نوشته شده در نوزدهم تیر ۱۳۹۱ ساعت 20:17 توسط عباس میرزاآقازاده خراسانی
|