غزل 37
به که امشب پاسبان دیده سازم خواب را
نغمه گردم ناخنی بر دل زنم احباب را
نور مه را چهره گردآلود می بینم کجاست
پرتو روئی که آرایش کنم مهتاب را
چشم زخمی خورد بر بی تابیم حیف ار نه من
اضطراب نبض می آموختم سیماب را
فرش راحت خصمئی با پهلوی ریشم نداشت
بی سبب در خون نشاندم بستر سنجاب را
خاک بر بستر نمک بر زخم پهلو ریختم
بهر آسایش مهیا ساختم اسباب را
خوی گرم شعله سردی برنتابد زینهار
رخ نشوئی تا بصد آتش نشوئی آب را
تا بحدی عشقباز نغمه ام کز بعد مرگ
میزنم مستانه بر تار کفن مضراب را
طالب این بی اعتدالی لازم طبع منست
بی سبب بدنام میسازم شراب ناب را
+ نوشته شده در بیست و پنجم فروردین ۱۳۹۱ ساعت 10:39 توسط عباس میرزاآقازاده خراسانی
|