خوش آنکه بجوئی دل بیچارة خود را

ممنون سراغی کنی آوارة خود را

از شعف نگاهم نرسد سوی تو

هرچندپیوند کنم رشتة نظارة خود را

آن طفل یتیمم که ز بس بیکسی از یاد

دریوزه کنم جنبش گهوارة خود را

آن برکه خونم که کنم چشمة یاقوت

همچون رگ نشتر زده فوارة خود را

آن به که لب از خواهش الماس ببندم

رسوا نکنم داغ نمک خوارة خود را

تا چون گل صد برگ بسوی تو فرستم

از سینه برآرم دل صدپارة خود را

طالب صفت آلوده بخون مژه دیدم

ز آئینه رخسار تو رخسارة خود را