امیر و گوهر به روایت افسانه ها
امیر و گوهر به روایت افسانه ها
امیر و گوهر جزء افسانه های عشقی است ...(نادعلی فلاح-پژوهشگر و فولکلوريست آملي)
مازندنومه:مقاله ی "امیر و گوهر به روایت افسانه ها" کاری است میدانی که نویسنده ی مقاله، افسانه های امیر و گوهر را در روستاهای حاشیه جنگل مانند پولادکلای نور، اسکو محله و ترکلای آمل در سال های 1383و 1386ضبط و ثبت و تحلیل کرد.
همچنین افسانه ی امیر و گوهر ی که در کنزالاسرار آمده، مورد توجه بود و سعی شده به طور ضمنی با دیگر افسانه ها مقایسه شود. آن گاه چهار روایت از افسانه ی امیر و گوهر را همان گونه که راویان نقل کردند بدون کوچکترین تغییری به نثر محاوره ای آورده شد.نادعلي فلاح- پژوهشگر پرکار فولکلور مازندران- اين تحقيق را براي پخش در مازندنومه ارسال کرده که ضمن سپاس از ايشان از نظرتان مي گذرد.
----------------------------------
چکیده: امیر و گوهر جزء افسانه های عشقی است و دارای یک سری ویژگی هایی است که آن را با دیگر افسانه ها جدا می سازد. هر کدام از راویان گوشه ای از حالات امیر و گوهر را بیان کردند، در حقیقت با برش کوتاهی از یک داستان بلند یا زندگی نامه، یک نوع داستان مینی مالیستی خلق کردند.
راویان ضمن بیان سرگذشت- سرگذشتی از مردان دشت و دهقان و کشاورز همراه با زبانی طنزآلود و کنایه وار- شعر را با آواز بیان می دارند. در عین حال که بسیاری از اشعار به جا مانده در این سرگذشت ها را راویان در طول تاریخ ساخته و پرداخته اند، بخش اعظمی از افسانه ی امیر و گوهر هم شامل مرور زمان شد اما همچنان قسمت هایی از آن افسانه ها بین مردم به حیات خود ادامه می دهد و با روح و روان مردم عجین شد.
کلید واژه: امیر و گوهر ، سرگذشت یا افسانه ی عشقی ، شعر آوازی، طنز....
مقدمه: در مکتب افسانه شناسی افسانه های مردمی را به چهار گروه تقسیم کردند: افسانه ی عشقی، افسانه ی مثل ها(افسانه درباره ی حیوانات)، افسانه سحرآمیز و افسانه ی معیشتی.
هریک از افسانه های داری ویژگی های هستند که آن را از دیگر افسانه ها جدا می کند. افسانه های عشقی- در مازندران به سرگذشت معروف است- بیشتر در مشرق زمین به خصوص بین مردم فارسی تبار رواج دارد و مهمترین ویژگی یا شاخصه ی آن عشق است؛ یعنی عشق نقش اساسی را بازی می کند و بدون عشق افسانه به سرانجام نمی رسد.
همان گونه که در افسانه های سحرآمیز مشکلات قهرمان با سحر و جادو برطرف می شود... معمولا عشق در چنین افسانه هایی عشق پاک و بی آلایش بین دو دلداده است و هدف قهرمانان هم رسیدن به عشق است و بس.
اصولاً یا دو دلداده به هم نمی رسند و لحظه ی وصال هر دو یک آن جان می سپارند یا با هم ازدواج می کنند و مدت ها در کنار هم زندگی می کنند و باز با هم می میرند. از یک افسانه ی عشقی(سرگذشت) معمولاً روایت های متفاوتی وجود دارد و آغاز و انجام آن ها متفاوت است؛ یعنی راوی به دلخواه خود روایت را تغییر می دهد.
مثلا افسانه طالب و زهره روایت هر راوی با راوی دیگر فرق می کند. یک راوی می گوید: طالب و زهره با هم ازدواج کردند و طالب به مدت چهل سال پادشاه آمل شد و راوی دیگر می گوید: لحظه ی وصال؛ به محض این که همدیگر را در آغوش کشیدن هر دو جان سپردند.
یا در نجما و رعنا هم به همین صورت. به هر صورت این گونه روایت مردمی و شفاهی قرن ها بین مردم رواج داشت و هنوز هم کاربرد دارد و نمی تواند مربوط به چند دهه یا چند قرن اخیر محدودش کرد. اصولا در چنین افسانه هایی عاشق و معشوق یکی اند؛ یعنی هر دو عاشق اند و هر دو معشوق. در ادبیات نوشتاری عاشق همیشه به دنبال معشوق است و معشوق با ناز و عشوه هایش او را به دنبال خویش می کشاند. اما در بسیاری از افسانه های عشقی مردمی هر دو در پی رسیدن معشوق اند.
به عبارتی راوی هر دو را عاشق می داند و حرفی از معشوق نیست. در مازندران افسانه های عشقی(سرگذشت) مثل همه جای ایران رونق و شهرت به سزایی دارد به خصوص این که چنین افسانه هایی با آواز عرضه می شود؛ یعنی راوی ضمن شرح و بیان حالات عشق دو دلداده قسمت هایی را با آواز می خواند چرا که هنگام گفتگو زبان آن ها شعر یا موزون است و نکته جالب توجه این است که هنگام انجام کارها تفاوت چندانی بین عاشق و معشوق وجود ندارد و حتی در بعضی قسمت ها جنس مونث رفتار مردانه دارد؛ یعنی قدرت این را دارد که کار مردانه بکند.
مثلا در طالب و زهره وقتی طالب به هندوستان می رود و تمام مال و اموال به خصوص گاوهایش را رها می کند زهره مثل یک مرد تمام عیار به پا می خیزد و اختیار دار مال و اموالش می شود و به همه جا سر می زند و رسیدگی مال و اموالش را به عهده می گیرد، مختاباد تعیین می کند و...، این در حالی است که برادران و خویشان و بستگان طالب همه جا حضور دارند اما اختیاری ندارند.
در روایت دوم گوهر رفتار مردانه دارد، یشلاق و ییلاق می کند و.... شاید هر یک از این افسانه ها ی عشقی خواستگاه تاریخی داشته باشند که ما از آن ها خبر نداریم و با تحقیق و پژوهش در آیند بعضی چیزها روشن گردد و یا ممکن است برای همیشه در هاله ای از ابهام باقی بماند. باید پژوهش کرد و منتظر نظرات پژوهشگران بود اما افسانه های عشقی در مازندران یا بومی اند؛ یعنی محل وقوع حادثه به باور مردم در خود مازندران است، مثل امیر و گوهر، طالب و زهره.
یا این که سر از استان های دیگر در می آورد، یا حداقل قسمتی از آن در استان دیگر رخ می دهد. مثل نجما و رعنا که تمام وقایع آن در شیراز، لرستان و... اتفاق می افتد یا پری خان قسمت اول آن در مازندران و قسمت پایانی آن در شیراز رخ می دهد و.... اما آن چه حایز اهمیت است و می تواند جالب توجه باشد، موسیقی و آوازی که هر یک از افسانه ای عشقی (سرگذشت) در مازندران دارا هستند؛ یعنی از آواز تبری (1) (=امیری) گرفته تا طالبا و نجما خوانی و ... با آهنگ و سبک مخصوص به خود خوانده می شود و آن هایی که روایتگر افسانه های عشقی اند به ندرت افسانه های غیر عشقی روایت می کنند این در حالی است که در جاهای دیگر ایر ان این گونه نیست.
راوی، افسانه ی عشقی را مثل افسانه های دیگر روایت می کند؛ یعنی بدون موسیقی و آواز. از طرفی دیگر این افسانه ها با اسطوره آمیخته شدند، آن چه که مردم در ذهن خود از رستم و ید و بازوی او متصور بودند و در جای جای زندگی آن ها حضور داشت استحاله یافت و در شخصیت امام علی(ع) ظهور پیدا کرد و در بیشتر افسانه های عشقی بروز یافت و چنین شخصیتی در همه جا یار و حامی قهرمان داستان است.
حال سرچشمه اش از کجاست؟ شاید دلایل گوناگون داشته باشد، از اسطوره سازی ایرانیان گرفته تا غلبه احساسات بر عقلانیت، زندگی کشاورزی و وابستگی به طبیعت و... همه و همه می تواند دخیل باشد که خود آن بحث دیگری را می طلبد. امیر پازواری بین عامه مردم به امیر معروف است به جز آن جا که می گوید«مره گننه کل امیر پازواره) کمتر جایی از پازوار نام برده شد، او شاعر پر آوازه ی مازندرانی است که به جز اشعار سینه به سینه اش هیچ مدرک دیگری دال بر وجود امیر نیست. حتی نمی دانیم چند شاعر به دلایلی نام امیر را برای زندگی شاعری خویش بر گزیدند و شعر سرودند و به نام امیر مشهور گشتند.
بسیاری از پژوهشگران امیرشناس یا با خیال بافی و از سر ذوق زندگی و شعرشان را با افسانه ها یکی دانسته اند و حتی با افسانه ای که در کتاب کنزالاسرار آمده هم داستان شدند و عده ای هم هر شعری که منتسب به امیر بود واقعی پنداشتند و او را دانشمند و عارف زمانه دانستند، این در حالی است که شعر امیر در مکان ها و موقعیت ها رنگ و بوی همان مناطق را دارد هر چند این گونه اشعار با هم فرق داشته باشد، این نشان از آن دارد که امیر شاعر یک نفر نبود، بلکه چندین نفر بودند؛ یعنی باید بگوییم امیری سرایان.
در کنز الاسرار آمده است: امیر پازواری مردی بود دهقانی و عوام و علی الظاهر در نزدیکی از اهل دهقان به عنوان نوکری در قید و لیکن در باطن پای دلش در سلسله ی عشق دختر اربابش در بند بوده به امید بوستان وصالش به بوستان کاری مشغول بوده از آن جایی که دختر را نیز میلی به جانب او بوده چنانچه گفته اند تا که از جانب معشوقه نباشد کشش کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد. لهذا دختر به بهانه ی دیدار یار هر روز بر سبیل استمرار خود به جهت یارش نهار می برد بلی خواجه آنست که باشد غم خدمت کارش القصه تا روزی امیر در بیرون بوستان ایستاده بود که سوار نقاب داری با یک پیاده در جلوی در رسیدند.
امیر چون آن سوار را عظیم الشان دید شرط تکریم به جای آورده سوار فرمودند که ای امیر از بوستان خود خربزه ای به ما برسان در جواب عرض کرد که جالیز من اینک دو برگه است و هنوز گل نکرده باز فرمودند که به بوستان داخل شو خواهی دید که خربزه ای بسیار چیده و جمع کرده است یکی از آن ها را بیار!
امیر اگر چه یقین می دانست که خربزه ای یافت نمی شود و لیکن من باب اطاعت امر آن بزرگوار داخل جالیز شده دید که بوستان خرم تر از گلستان ارم است و خربزه ای بسیار چیده در یکی جمع است با حالت تعجب خربزه بر داشته به خدمت آن بزرگوار آورده آن سوار خربزه را شکسته دو غاش(قاچ) از آن را به امیر بوستان کار و یک غاش به آن پیاده و غاش دیگر به چوپانی داده که در آن جا گوسفند می چرانید و قسمتی نیز خود بر داشته روان شدند اما امیر یکی از آن دو غاش را خورد و دیگر ی را برای معشوقه خود نگاه داشت، اما وقتی که دوباره داخل بوستان شده جالیز را به صورت اول ديد.
دراین حین معشوقه اش برای او چاشت آورده، ناطقه امیر به شعر گویا شده در مقام تکلم در آمده و آن یک غاش خربزه ای که نگاه داشته بود به معشوقه ی خود تسلیم نمود.
دختر نیز پس از خوردن خربزه شاعر شد و در مقام سوال و جواب بر آمده، کیفیت معلوم نمود. گفت شناختی که آن سوار کی بود و به کی رفته؟ گفت نه!
گفت آن امام علی ابن ابی طالب(ع) بوده تا به چوپان رسیده جویای سوار گردیده از دور به او نشان دادکه سوار آن شخص است که از دور می رود پس امیر دوید تا نزدیک نمود.
دید سوار از نهری گذشت که به جای آب آتش روان است و او را منع می کرد که نیا که می سوزی امیر مضمون این شعر را بیان نمود که رخسار یار من چه گل آتشین بود*من می روم به آتش اگر آتش این بود* پس داخل رودخانه آتش گردیده چون از خود گذشته بود لهذا آن بزرگوار عنان کشیده تا به پابوس او مشرف گردیده از برکت وجود آن بزرگوار در معرفت به روی قلبش باز گشته و به اسرارگویی و غیره قصه آغاز نموده چون نام او گوهر بوده لهذا بعد از شرفیابی حضور معشوق حقیقی خود به همین اسم مسمی کشته در اشعارخود یار حقیقی خود را نیز به همین اسم می نامد و اسم چوپان نیز امیر بوده او نیز عاشق گوهر گردیده و این دو امیر به شعر با هم بسیار مکالمه می کنند.( پازواری، 1277: 129- 124،ج اول )
باسمه تعالی