غزل 21
غزل 21
مستی ز کوی عشق برون میکشد مرا
سرپا برهنه سوی جنون میکشد مرا
من خود نمیروم ز پی آرزوی ولی
تکلیف این ظبیعت دون میکشد مرا
ایکاش جذب شوق تو برقع برافکند
تا خلق بنگرند که چون میکشد مرا
هر دم مثلث المی بخت واژگون
بر لوح سینه بهر شکون میکشد مرا
من زلف یار میکشم و دست روزگار
موی جبین گرفته بخون میکشد مرا
ای عشق فکر سلسلة کن که عنقریب
سر رشتة خرد به جنون میکشد مرا
ز آنسو هوس بسایة من میدهد لباس
زینسو فنا ز پوست برون میکشد مرا
طالب چه حکمتست که خاطر برنگ و بوی
هرگز نمیکشید کنون میکشد مرا
+ نوشته شده در شانزدهم شهریور ۱۳۹۰ ساعت 16:46 توسط عباس میرزاآقازاده خراسانی
|